ساعت 2 بود. پای گزارش تولید بنزین نشسته بودم. بین فرمولهای RON و RVP. تلفن زنگ زد. هادی است. چند روزیست که امده اند مسافرت به شمال. قرار شد اگر برنامه سفرشان طوری بود که من هم به انها بپیوندم به من خبر بدهد. احتمالا همین است. تلفن را جواب دادم میگوید «مهدی* تهران است». خواب می بینم؟ مهدی؟ چطور؟ یکهو؟ بعد از نزدیک به 8 سال نبودن؟ تند تند شماره اش را میگیرم. صدایش بدون لگ می آید. همین گواه این است که تهران است. از ساعت 9 صبح تهران بوده. مراعات مرا کرده که شاید مشغول به کار باشم....

اسنپ را میگیرم به سمت فرودگاه. بعد از چند ساعت، نگاه به ساعت گوشی ام میکنم. اوه! من کار مهمی داشتم. کاش زودتر زنگ زده بودم و خبر میدادم که نمیرسم. اوه! راستی من کلی حرف برای گفتن داشتم آنها را چه کنم؟ (سلف تاک میگوید بنویس. من میگویم بعد این مدت؟)
می بینی؟ چقدر عجیب امروز نشد که بگویم. غیر مترقبه ترین چیز دنیا هم که شده می آید!  صبح امروز اگر کسی میگفت ده چیز غیرمترقبه بگو قطعاً حتی در 20 تای اولش هم دیدن مهدی نبود.

بهرحال حرفهایم را نگفتم. حرفهایی که گذاشته بودم چند قدم جلوتر بگویم. یک پایان خوب برای فاز اول. ولی صبرم سرآمده بود. حالا خیلی اتفاقی نگفتم. نگفتم حرفهایی که سالهاست باید بگویم را. از شعله های درون نگفتم . از تمام نامه‌هایی که ذهن نوشته شد، یا حتی بر قلم آمد و فرستاده نشد..... لابد دست تقدیر هم خودش گذاشته برای روز دیگر.


آخرش مهدی روی صندلی جلوی گیت 8 ترمینال 4 گفت که « زندگی بی عشق معنی ندارد.... همانطور که ریاضی بی عدد»
فردا عرفه است. دوست داشتم روزه بگیرم. به خاطر مرخصی امروز و عقب ماند کارم فردا باید بروم شرکت. بعید است بشود روزه گرفت. دیگر این «نشدن» ها چیز جدیدی نیست.  ما خود به عدم لیاقتمان آگاهیم....


پ ن : التماس دعا.
پ ن :یک روز در مورد مهدی خواهم نوشت!
پ ن : خدایا برای بنده‌های مهربونت ازت متشکرم. ازینکه مهربانیت رو در بقیه قرار دادی متشکرم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۲۸

ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش

که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۶ ، ۱۳:۵۴

آشفته بودم. بی دلیل. ارائه گروه رو باید آماده میکردم. به بهترین شکل ممکن. خداشکر ارائه خوب پیش رفت. هرچند الان که فکر میکنم مغزم کار نمیکرد. تنها پروسس های عادی. برگشتنی به شرکت هرچقدر سلول و انرژی بود سر صحبت با همکارهای برای سیستم دیتابیس جدید رفت. سه وعده غذایی را اسکیپ کرده بودم. البته از نظر من یک وعده بود. چون در طول روز بیشتر از یک وعده غذا نمیخورم. 

بحث شد، حرف زدیم. همینطور ذهنم بهم ریخته بود. انگار نمیداند که چه می‌گوید. میدانستم که چه میخواهم بگویم و واقعا عملکرد بدی داشتم. تکه تکه و بی شالوده. سلف تاک بالا رفته بود. امروز هم مغزم کار نمیکرد. شاهین گفت که کف قیمت را اشتباهی وارد کردی. قیمت بنزن را هم برای مدیربازرگانی یک شرکت باید میفرستادم و یادم رفته بود. از تصویر خودم منزجم. عصر نشستم که در مورد قیمت گذاری تولوئن صحبت کنیم. فکرم باز با خودم نبود.
سوار تاکسی آزادی شدم. توی راه نیم چرتی زدم. سر خیابان آزادی نرسیده به مقصد یک نفر پیاده شد. من هم هوس قدم زدن کردم. راه افتادم. رسیدم خوابگاه. وضو گرفتم و نماز گذاشتم. نان لواش را از یخچال بیرون آوردم. نان را که خوردم انگار یکهو مغزم برگشت سرجایش. انگار سلولهایش به کار افتاد. شاید اثر نماز بود. شاید اثر این نان ساده. نمیدانم. انگار تمام آنتروپی های مغزم خالی شد. یک ذهن پاک و ساده. همه چیز را یکهو شفاف دیدم. شروع کردم به نوشتن. خداشکر خوب بود. یا حداقل فکر میکنم که خوب بود.
ممنون که هستی و به فکر مایی.
ممنون که با چیزهای ساده من را «آدم» میکنی.
ممنون برای همه چیز. برای نان ، برای نماز. و برای آن پنج چیزی که شریعتی گفته است....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۳۳
سابقاً در انتخاب رشته یک متد خاصی داشتم. طوری انتخاب میکردم که به صورت ممکن سه تا گزینه همزمان میتواند که بشود. اینکه کدام ازین سه بشود که طوری میچیندم که شانس و دست تقدیر خودش انتخاب کند.  مثلاً م.شیمی را گذاشتم بین مکانیک و عمران علمص. اولی احتمالش کمتر بود و دومی بیشتر. گفتم اگر خیری در علمص رفتن باشد در همان مکانیک خواهد شد. پس او بالاتر و م.شیمی در میانه. انرژی هم همینطور بود. بین کاتالیست تهران و فرآیند مدرس. اگر بدی در انرژی شریف باشد احتمال کاتالیست تهران هرچقدر هم پایین باشد باز می‌شود. چون خیرالامور را میخواهم. حالا دیفر کردم. گفتم که اگر نخواهد که بشود نمیشود. اینجا هم اگر نخواهند راحت ریجکت می‌شود. امروز نتایج جالب بود. اینبار دیگر گویا میخواهی به من بگویی که این درس، درس تصمیم گیری است. خودت با عقل و درایتت فکر کن و تصمیم بگیر. 

نمیدانم. واقعاً نمیدانم که تو چقدر مهربانی. همینقدر که میدانم حواست به من هست. اگرچه بارها از ارتفاع بالا و پایین افتاده ام زمین و رحمت واسعه بدست نیاورده، رفوضه شده ام ولی حواست به من هست. رفوضه بودنم را از همین ببین که چنین اندک دستاوردهای دنیایت لبخند به لبم می‌آورد.

تا قبل ازینکه به پدر خبر دهم خیلی خوشحال-طوری نبودم. خوشحالی هم لبخند به لبم آورد. نارحت شدم ازینکه سایر رفقا آنچه می‌خواستند نشد. خدایا ما را در حفظ رحماتت قوی بدار. قدر لطف و مهربانی تو را بدانیم. خدایا من را از شرّ خودم محافظت کن. احساس بی نیازی نکنم.
کَلَّا إِنَّ الْإِنْسَانَ لَیَطْغَى أَنْ رَآهُ اسْتَغْنَى

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۶ ، ۲۰:۵۷

قدم زنان مسیر فردوسی تا انقلاب را می‌آییم. هیچ چیز بهتر از قدم زدن عصر جمعه در حالی که خورشید می‌رود که در سمت دیگر طلوع کند نیست. این نور خورشید که ابر‌ها را قرمز میکنید و یک رنگ نارنجی زرد-طوری می‌پاشد به خیابان‌های شلوغ تهران. قدم زدن تنها یک صفای دارد. قدم زدن با دوست خوب دوچندان یا چند چندان می‌کند. عموماً لحظاتی که با دوستان خوبم هستم همیشه در ذهنم ثبت می‌شود. صداها، رنگ‌ها، لغات....

با مجتبی قرار گذاشته‌ام که همدیگر را ببینیم. آخرین باری که همدیگر را دیدم اوایل مرداد بود به نظرم. آن موقع که آمد اسباب و اثاث را از خابگاه شادمان بردارد. ولی آخرین باری که به تفصیل دیدار کردیم ماه رمضان بود. روی صندلی‌های لاله. رفتم آش نیکوصفت گرفتم و افطار کردیم. چقدر چسبید. چقدر حرف زدیم. حالا . یک ساعتی تقریباً به انتظارش نشسته ام نگاه میکنم به اسمان، ماه ذی الحجه چقدر زیباست. خنکای خوبی می‌آید خصوصاً ازین لب حوض که من نشسته ام. یک مراسم مذهبی مانندی هم برگزار است. جای این جور چیزها در پارک نیست. خلط است. امّا استثناً اینبار با این فضا و هوا نوای یا ابولحسن دلنشین می‌شود. شکر می‌گویم خدارا. برای همه چیزهایی که می‌دهد  و هرآنچه که به حکمت می‌گیرد.

آش گرفته، می آید با هم میزنیم و  دوساعت اختلات می‌کنم. چقدر شبیه‌ایم به یکدیگر. آرمان‌ها و دغدغه‌ها. مجتبی حسابی درگیر است. دلم می‌سوزد از تنش‌هایی که دارد تحمّل میکند. خدایا صبر عطا کن و گره از کار همه بندگانت باز کن. خیر الامور را به ما عطا کن.  با مجتبی حرف زدن هم مرا سبک میکند و بیشتر احتمالا او را. حرفهای زیادی برای گفتن دارد. دردهایی برای شنیدن. می‌گوید و راه حل میدهیم. طرح میریزم که حل شود. ان شاء الله. 


دیروقت برمیگردم. باز میکنم می‌بینم دکتر لاتولیپ ایمیل زده که دیفرت قبول شده. مجموعه‌ای از احساسات متناقضم. برگشتم به خانه‌ی اول. کمی فکر میکنم. شکر می‌گویم و دعا میکنم که خیر باشد. فکر میکنم اگر جواب این هفته سنجش طوری باشد که دیگر گزینه‌ای نداشته باشم تکه های پازل کنار هم چیده میشود و مسئله ایز سالود. داوری نمیکنم. تفویض کردم. توکل کردم. 

 وَعَلَى اللَّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُؤْمِنُونَ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۲۳:۱۴

- روزها می‌گذرد و من بیشتر دارم می‌بینم که غرق در منفی می‌شوم. حسابم دارد همینطور پایین و پایین‌تر می‌رود. اصولاً دنیا جاییست که دست به هیچ چیز هم نزنی باز شکست خرده‌ای. همیشه در خسرانی. انّ الانسان لفی خسر. دلیلش هم واضح است. زمان پتانسیل بالایی دارد. هرچقدر هم بتوانی و تلاش کنی تنها قدری ازین پتانسیل را استفاده خواهی کرد. مابقی اش اتلاف است. اسم این را می‌گذارم قانون دوم ترمودینامکیِ زمان.

- دو شب است که مجدد شروع کردم به خواندن وبلاگ‌های قدیمی. حبذا را از 91 میخوانم. از بُعد مسافت و شدّت خسرانم دلگیرم می‌شوم. شده‌ام مثل کسی می‌بیند سبد سهامش در بورس روز به روز دارد ضرر می‌کند ولی تکان نمی‌خورد. عین سقوط از ارتفاع خیلی بلند. نوشته است که آنهایی که حسرت دنیا را دارند و (به ذعم من) فرصت طلب ( به همان معنی مثبتش هستند) اند تا که این چیزهای دنیا حسرتشان نشود و شالوده زندگی‌شان بر «لذت بردن » بنا شده خسرالادنیا و الاخره می‌شوند. تا کجا میخواهی همه چیز را تجربه کنی که حسرت نشود؟ بعدش چه میکنی؟ سرخوش می‌شوی؟ لذت می‌بری؟ --- نمیدانم اینها را. سوادم قد نمی‌کشد. تارک دنیا بودن چیز خوبی نیست. اصلا خوب نیست. جوهره‌ی ادمی را میخشکاند توصیه‌ی هیچ کسی هم نیست. دلبسته نشدنش ولی توصیه است. شاید همان که قبلاً گفتم. بازی است. هر قسمتش  و هر روزش یک chapter و ما باید حواسمان باشد که کجای این بازی هستیم و چه میکنیم. و راه گنج کجاست...

- یک بی عملی عیجیبی در من نهادینه شده. می‌ترسم از خودم. ازین تصویر زشت. نیاز دارم به یک انرژی زیاد. به یک ممنتم بالا یا حتی به یک خلوت مثلا. به یک مشهد مثلا. ترس از خسران خودم نیست که اساساً چیز جدیدی نیست برایم. ازینکه خسرانم دیگرانی را هم به خسران بیندازد حذر دارم. دلیل این را هم میدانم ضعف النفسی من است. منقوص بودنم. 

- نوشته بود که آدم گاهی آن رحمت واسعه را به دلیل شراب‌خواری‌های بی حساب از دست میدهد و به دست اوردن دوباره‌ی آن کار سختی است. خیلی سخت. از اوّل باید شروع کنی. نوشته بود که یکبار از دست داده است. خنده ام گرفت. ازآن خنده‌های تلخ. میخواستم بنویسم در کامنت. و من بارها و بارها و بارها از دست داده ام. اینقدری که دیگر فکر میکنم تمام فرصت‌های بدست آوردن آن را سوزانده ام و حالا از جهت رحمت فراوانش یک کور سوی چراغی به من داده اند و می‌گویند با همین برو. قدر تو همینقدر است...

مَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلَکِنْ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۰۵

مترو شده برایم قصّه تکراری. با خودم فکر میکنم چطور من فقط از این همه تکرار مسخره خسته می‌شوم و خدا از دست تکرار اشتباهات آدم خسته نمی‌شود. عین تکرار یک مرحله از بازی کامپیوتری. وقتی که تکرار میکنی تا بازی را ببری. عموماً چندبار تکرار الگوریتم بازی را کلا به تو میدهد. هر روز مترو غر زدنهای آدم‌ها، دعواهایشان، تیکه انداختن‌هایشان همه تکراری است. فک نکن که قصّه‌ی تاکسی و بی آر تی چیز متفاوتی است. نه آن هم همین است.  گاه با خودم فکر میکنم که چطور یادم میرود که اینها همه یک بازی است؟ چطو یادم میرود که آدم‌های اطراف من همه مهره‌های بازی هستن. از اینک گول میخورم از خودم بدم می آید.

مثل امروز که کمی عصبی بودم. از شرایط کاری ام. از اینکه پدر مشهد است و درگیر آن خانه لعنتی است و میدانم که آنجا کلی تنش و اصطکاک را دارد تحمل میکند. از اینکه همکار احمق داری و تهش هم به تو غر میزند که لطفاً «همّت» کن و این کار را انجام بده. ازینقدر اینقدر کند، ابله و تنبل اند. ولی امروز به ذعم خودم آنقدرها هم عصبی بودنم زیاد نبود یا فکر نمیکردم که باشد. بیشتر وقتی از چند نفر شنیدم که تو چرا امروز اینقدر برافروخته ای؟ و ما در این چند ماه ندیده بودیم برافروخته باشی... دیگر به خودم شک کردم. لابد راست می‌گویند. ناراحت شدم. یاد جمله دوستم افتادم « هر وقت از کسی/ چیزی رنجیدی بدان که زیادی خودت را محور گذاشته ای و خودت برای خودت مهم هستی»  راست می‌گوید اگر مهم نباشم برای خودت ازینها نباید برنجم. حقّ است.

میروم دانشگاه که صادق را ببینم. سری میزنیم به مجله فرآیند. کل آن خاطرات گذشته مرور می‌شود. هنوز هم جنس صحبت کردن‌هایش همان شور جلسه اول آشنایی در اتاق فرآیند را دارد. پر از خلاقیّت، شور، امید و علم. با هم می‌رویم مسجد. آخرین باری که آمدم را یادم هست. ذهنم پر از آنتروپی بود. نماز گذاشتم و خوابیدم. همه شسته شد و رفت. دقایقی که با صادق هستم را همیشه یادم هست. کلاً آدم دقایقی را که با چیزهایی که به ان علاقه دارد یادش هست. تک تک سکانسها، حرف‌ها، بیان‌ها، کیورد‌ها. شاید مجموع ساعتهای که من با صادق از ابتدا تا کنون گذراندم به دو هفته هم نرسد. ولی عمق دارد این دوستی. بودن با صادق انگار کمی فسفرهای مغزم را فعال می‌کند. مرا از آن حالت خنگی و گیجی رها میکند. مثل توپی که یک گوشه فوتبال دستی مانده و یک نفر می آید با دست از آن کنج می‌رهاندش...

میدانی دنیا همه چیزش بازی است، یک بازی تکراری الاّ دوستی‌ها و دوست داشتن‌هایی که از الگوریتم این بازی‌ها خارج است. دل‌بستن به عروسک های بازی معنایی ندارد. یک جسم بی‌روح است.  آرایه‌ی تشخیص به به جان‌ها جان میدهد. آن‌ها را «انسان» می‌پندارد. من می‌گویم بیا گاهی فکر کنیم که این انسان‌ها، اتفاقات روزمرّه و چیزهایی ازین قبیل یک جسم بی‌جان و بازی بی‌جان است. آن وقت سوال می‌کنی که پس ما دنبال این بازی باید ره چه بجوییم؟ و من می‌گویم این مهّمترین سوال هر آدمی است! بازی کن، لذّت هم ببر ولی نه آنقدر دلبسته شو که یادت برود و نه آنقدر گیچ و منگ که ره را گم کنی. نقشه‌ات را پیدا کن و گاز بده.

شاهین میگفت که دوست (معروف به رضا غول- از شخصیت‌های سلبریتی طرشت) از پدربزرگش شنیده که هر وقت از دنیا رنجیدی، دست را روی زمین بگذار و تا میتوانی بدو....  آری بدو به سوی مسیر اصلی. 

در سرم هنوز نامجو پخش می‌شود... - [آلبوم الکی]

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۶ ، ۲۱:۴۱

شروع کردم به آرشیو خوانی، این را یافتم در حبذا. قلب شکست. دلم فرو ریخت. تصویر خودم را دیدم........
یک وقت‌هایی می‌گویی ای کاش... ای کاش فلان بودم، ای کاش آدم بهتری بودم، ای کاش.... اینقدری که میدانستم حوض نقاشی من حداقل یک ماهی کوچک دارد....



" دو دسته آدم تظاهر می کنند .. یکی آنکه می خواهد چیزی را به مردم نشان دهد که نیست .. برای به دست آوردن موقعیتی .. نشانی. جاهی. مقامی ... برایش مهم ست که فقط تصویری بسازد در ذهن دیگران .. و نه در ذهن خودش ..

اما یکی می خواهد شبیه آدم هایی باشد که دوست شان دارد. می خواهد تظاهر کند به نماز شب، ذکر گفتن، نماز اول وقت، نگاه برداشتن از نامحرم .. می خواهد در ذهن خودش، از خودش خشنود باشد .. می داند که اخلاصش به اندازه ی دیگران نیست، فقط می خواهد ادای آدم های خوشبخت را در بیاورد .. برایش آنقدر مهم نیست که بقیه ازین رفتار او چه می فهمند. می گویند عارف است، واصل ست، منافق ست، ریا ست، کوفت ست. زهرمار ست. برایش مهم نیست. فقط می خواهد برای یک بار هم که شده، ظاهرش مثل کسانی باشد که دوستشان دارد ...

.

.

تشخیص دسته اول سخت ست. چون روی رفتار بقیه دقت می کنند و حواس شان هست که توی ذوق نزند ریاکاری شان. به اندازه و به موقع و متناسب ریا می کنند. مثل خیاطی که اندازه ی آستین را درست می شناسد.

دسته ی دوم اما، همیشه تهمت ِ ریاکاری روی پیشانی شان ست. کاری ش هم نمی شود کرد. حتی گاهی درونشان، خودشان را توبیخ هم می کنند. که راست می گویند خلق خدا. من که می دانم پشت اینها، اخلاص ِ آن خوبان نیست. می دانم .. ولی .. چه خیالی؟. چه خیالی؟. پرده ام بی جان ست .. حوض ِ نقاشی ِ من بی ماهی ست .. "

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۸

قبلا نوشتم  بودم که سرعت نوشتن از کیفیتش می‌کاهد. نگاهی به مطالب میکنم همین طور است. شدّت گرفته ولی بی هویت است. از جنس حرف‌های روزمرّه شده. دیالوگ‌های ساده. روزمّره لزوماً بی هویت نیست. ولی روزمّره های یک ادم بی هویت شبیه خودش می‌شود. گزیده نویسی شاید بهتر باشد. لااقل وقتی که یک نگاه به منقوص میکنم از خودم خجالت نمی‌کشم یا کمتر خجالت می‌کشم.

افتاده‌ام به نامجو شنیدن. نامجو را اول دبیرستان شناختم. با آلبوم ترنج. حرکت نوآورانه‌اش برایم جالب بود بماند که تن صدایش هم دوست داشتنی بود. یک نوع فریاد بود. فریاد زدن را آن موقع دوست داشتم. حتی الان که نگاه میکنم درست است که به مراتب از حیث موسیقیایی پیشرفت کرده ولی حس فریاد زدن آن موقع اش را بیشتر دوست دارم. ساده است، حتی شاید فالش هم زده باشد بخشی را. اجرای جدید زلف بر باد مده با گروه موسیقی هلندی را گوش میکردم. خیلی با کیفیت تر بود ولی زلف بر باد مده با تصویر زهره امیرابراهیمی که میرقصد حس دیگری داشت ان هم در سال 85.

نامجو شاید اولین مواجه من با یک جریان موسیقی تلفیقی بود. بعدها بیشتر با گروه های دیگر آشنا شدم. چه داخلی و چه خارجی. البته نا گفته نماند که جدیداً هم ازین سبکها زیاد شده است. به قول دوستان مزاح میکنند «قیمه را توی ماست‌ها میریزند». نامجو شنیدن من را برد به روزگارها قدیم. آدمی که آن موقع بودم. فکر میکنم شاید چیزی که از نامجو ، چهرازی و سایرین مرا جذب میکند همین به هم ریختن ساختارهاست. البته هنرمندانه. همین «رد» دادن. همین گاهی خلوش بودن. زدن به سیم آخر و چرت و پرت گفتن بعد یکهو جدی شدن، یک نوسان جالب. اصلا دقت که میکنم می بیینم شاید چون من هم همین مودی هستم خوشم می‌آید. تناوب بین عقل و بی عقلی. 

لابدبرای چنین آدم یک استیت ماندن گاهی سخت است. گاه می‌نویسد گاه پاک میکند. گاه لبخند میزند گاه اخم میکند. گاه شوخ و گاه جدی. گاه هزل و گاه مدح. گاه مصمم، گاه تنبل. گاه عاقل و گاه عاشق. رها شده روی موج های این دریای زندگی. گاه بالا و گاه پایین.....

اللهّم اشف کل مریض.....  :دی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۹
آخرین شبی که خانه بودم ذوق زده بودم ازینکه محیط جدیدی را تجربه خواهم کرد. پتوی آبی همیشگی دیگر آخرین شبی‌است که مرا از سرمای شهریورماه 89 کویر می‌رهاند. ذوق یک جوان برای کشف محیط جدید همیشه زیاد است. خاصه برای دانشگاه. با پدر میروم تهران برای ثبت نام  ثبت‌نام دانشگاه که تمام می‌شود خیلی‌ها برمیگردند به شهر و دیارشان. من و هم‌کلاسی ام چون چند روز میهمان یک گروه خیریه هستیم میمانیم. سه شب در هتل مشهد خیابان طالقانی. تقریباً حالا که خیابان‌های آن طرف تهران را می‌شناسم به گیج و منگی آن روزهای میخندم. هیچ درک از جهات جغرافیایی تهران نداشتم. مدهوش این همه شلوغی و بزرگی. 

علاوه بر من و هم‌کلاسیِ جان، در هتل دو نفر کرمانی هم هستند. این را هم‌کلاسی ام از پذیرش هتل پرسیده بود. سر صبحانه‌ها می‌بینمشان. یکی‌شان بزرگتر است و معلوم‌ است که مشکلی در بینایی دارد. من طبق همیشه کشف محیط جدید با شیب بالا برایم سخت است. هم‌کلاسی ام که جنب و جوشش از من بیشتر است و فکر میکنم اساساً همین هم عامل موفقیت‌هایش بوده/ هست میرود آمار گیری. یادم نیست که قبل از جشن خیریه بود یا بعد از آن که استارت آشنایی با این دونفر را زد. چشمش دنبال دخترک دومی است. من سنسی به اینها ندارم. به نظرم حسی به زیبایی هم ندارم. نه آن زمان که حتّی الان هم وقتی می‌گویند فلانی زیباست کمی درکش برایم سخت است. شاید چون سلیقه متفاوت دارم شاید هم چون درک درست ندارم.
 
علاوه بر آن دو، یکی دیگر هم هست که روز جشن می‌بینمش. تقریباً نابیناست. قرآن ابتدای مراسم را اون میخواند. برای من که تازه یک محیط بسته فرهنگی اجتماعی آمده بودم، کمی عجیب است که دختر قرآن بخواند. فضای خیریه برایم خیلی عجیب است. جماعتی ثروتمند در موسسه محک دور همدیگه جمع شده اند. جنس صحبت‌هایشان، لباس پوشیدن‌شان همه چیز برایم عجیب است. آن دخترک دیگر که کم‌بینا بود پیانو میزند. بد هم نیست. می‌گویند قهرمان شنای معلولین کرمان است و تازه ارشدش را در رشته ادبیات شروع کرده است. 

مراسم که تمام می‌شود بعدش دوستم بحث گرفتن مصاحبه از آن دخترک پیانیست را بهانه میکند که لینک و ارتباطی ریزی بزند با آن دیگر‌ی. از جسن رفتارهای دوران دبیرستان. چیپ و بی‌هویّت. من ساکتم، همراهی میکند. میرویم و در لابی هتل مشهد گپ بزنیم. اسمش مریم است، ارشد ادبیات و پیانیست. از مشکلاتش میگوید که هم‌زمان هم ام اس دارد و هم کم بیناست ولی مشکلاتش را کسی توجه نمیکند. عجیب است برایم. دلم می‌سوزد از رنج‌هایی که کشیده. فهمیدم که آن دخترک دیگر همراه مریم است. برایش شعری هم سروده با این مطلع که «پشت چشمانش دو تا فانوس قایم کرده بود....» شعر زیبایی است.   ایّام می‌گذرد و این عشق که چه عرض کنم من اسمش را می‌گذارم خواسته‌ی کوتاه مدت دوست ما به نتیجه نمیرسد و دیگر من خبری از دخترک شاعر ندارم.

تابستان سه سال بعد یک روز که ایمیلم را چک میکنم می‌بینم دخترک شاعر برایم ایمیلی فرستاده و بعد از کلی عذرخواهی، آمار اسکان و وضعیت روستاهای سربیشه را از من میپرسد. گویا قرار است برای تدریس به محرومین برود آنجا. عذرخواهی‌اش ازین بابت است که می‌گوید من با کسی دوست بودم و در پشت سرت خیلی حرفا به من زد، اینقدر که در چشم من دیوی بود (به مضمون).  خواهش می‌کنمی می‌گویم و یک آپدیت و اطلاعات اولیه از استان به او میدهم. حرف‌هایش برایم عجیب است و عجیبتر اینکه ایمیلم را از کجا یافته، اصلاً کدام دوست مشترک؟ غیر آن همکلاسی که چند صباحی هم بیشتر طول نکشید؟ فکرهای به ذهنم می‌آید. آن روزها در تنش با این همکلاسی سابق بودیم. می‌گذرم. مثل باقی داستان‌های زندگی.

92 سال کنکور ارشد است و درس‌خواندن کاری سخت. زمستان سخت آن سال می‌گذرد و آن کنکور کذا را می‌‌دهیم و می‌شود که اسم ما می‌خورد با نام انرژی شریف. چون کارشناسی را طرشت بودم، ارشد را هم طرشت می‌توانم شروع کنم. بنا به دلایلی از جمله اینکه کمی فضا عوض شود دوست دارم بروم خابگاه زنجان. نمی‌شود و به طرز کاملاً شانسی می‌رود اتاق چندنفر از بچه ها که فقط دورآدور می‌شناسمشان. از سه نفر دو نفر کرمانی اند. روزهای اول آن اتاق برای من جذاب بود هرچند افسردگی پایان کارشناسی رهایم نکرده بود. می‌خواستم شروع دوباره‌ای داشته باشم در ارشد. ازین جهت پرتلاش تر بودم. تازه کار کردن در یک شرکت را همزمان با درس هم شروع کرده بودم. از جمع آن 4 نفر اتاق، یک نفر دیرتر می‌آید. نامش علی است. عشق نامجو اولین چیزی است که رفاقت ما را عمق میدهد.  سلایق جالبی دارد و پایه رفاقت است. ازین اتاق راضی‌ام. هرچند طرشت است. 

آن روزها، شبها که از شرکت برمی‌گشتم معمولا یک نان بربری از سر راه میگرفتم و تا برسم به خوابگاه بخش عمده‌اش را میخوردم و اینطور بود که دیگر شام نمی‌خوردم. آن شب فک کنم نانوایی بسته بود. رسیدم اتاق. بچه ها قصد کردن که بروند سر چهارراه طرشت فلافل بزنیم. علی راغب نیست، من گرسنه ام و علی حرفی وسط نمی آورد. در راه برگشت بحث این و آن میشود. معمولا اولین گام‌ها آدم برای اینکه سر بحث را باز کند و رفاقت را گسترش بدهد این است که آشناهای مشترک پیدا میکنیم. میگردم در کرمان فقط آن دخترک شاعر را می‌شناسم. به طرز عجیبی اسمش یادم نمی آید. میرسم خوابگاه در اولین کار فیسبوک را باز میکنم و آها.... اسمش یادم آمد. گفتن اسمش همان و برقی در نگاه علی همان. علی از کلاسهای المپیاد می‌شناسدش. علی ریاضی بود و سلیمه ادبیات.

پاییز 93 میگذرد به عشق و عاشقی این دو. با هم اشنا می‌شوند و علی حسابی درگیر دیت رفتن های فراوان. علی رفیق خوبی است. می‌نشینیم ساعتها با هم رادیو چهرازی و نامجو گوش میدهیم و بر دنیای بی پدر فحش نثار میکنیم. صحبت های علی دلنشین است و هم صحبتی با اون برایم لذت بخش. آدم پر احساسی است. شاید تنها کسی است که به همان اندازه که من از شنیدن نامجو و چهرازی عشق میکنم اون هم عشق میکند. تابستان 94 کم کم خلال صحبت هایمان هر دو به این نتیجه میرسیم که باید اپلای کرد. باید رفت و آزمود. باید تجربه کرد. علی همان تابستان با سلیمه ازدواج میکند.  بعدتر البته علی از خوابگاه طرشت میرود به متاهلّی ولی با هم همچنان در ارتباطیم. خل و چل بازی‌‌هایمان، حرفهای جدی و شوخیمان هنوز هست هرچند این روزها علی دیگر وقت رفته برای خانواده اش. خانواده جدید.

مسیر اپلای را تقرببا با هم شروع میکنیم. تافل را حتی به طور تصادفی در یک روز ثبت نام میکنیم. و اینطور من سلیمه را بعد از چندسال آبان ماه 95 می‌بینیم. تافلمان هم تاریخی می‌شود. با آن شرایط عجیبش. خاطره‌های یکی پس از دیگری ساخته می‌شود. هنوز تک تک ثانیه‌های برگشت از سازمان سنجش به چهارراه ولیعصر را یادم هست. دغدغه هایمان. مثل روزهای دبیرستان می‌ماند این روزها. تلاش برای یک هدف. علی اپلای را ولی خیلی از من جدی تر گرفته. یک دلیلش همین ازدواج کردن است. برنامه‌اش مشخص است.

روزهای سرد زمستان میگذرد و ریجکتهای دم عید می‎آید. بعد عید شرایط کمی بهتر است. علی از دانشگاهی در شیکاگو پذیرش گرفته. فاندش هم خوب است. نگران ترامپ است. من از مک مستر پذیرش میگیرم. انگار راهمان قرار است جدا شود. مک مستر آن چیزی نیست که من میخواهم نه شهرش و نه فیلدکاری اش. کارهای خروج از کشور، پاسپورت ویزا اینها هنوز بحث هایی است که با هم میکنیم.

چشم باز میکنم، توی فرودگاه امام هستم. آمده ام بدرقه علی و سلیمه. دو آدم بسیار نازنین. سطح رفاقتمان اینقدر صحبتهای شوخی و هزل دارد که نگو. باقی رفقای علی هم همین است. کلاً علی رفیق زیاد دارد. حق هم هست، آدم به این خوبی  و مهربانی چرا که نه؟ هنوز داریم بحث های شوخی میکنیم. هنوز به قول خومان «لولی بازی» می‌کنیم، هنوز «خلوشیم*». ساعت 10:15 وقت خداحافظی است. چشم برهم زدنی علی را در اغوش دارم و میگویم «مراقب خودت باش مرد» اشکهای علی سرایز است. هنوز همان جوّ شوخی ادامه دارد. نمیگذاریم با غیر لبخند و شادی اینجا را رها کند. سکانس آخر قصه است و علی و سلیمه آن سوی گیت‌ها دارند خداحافظی میکنند. تمام می‌شود. بهت زده ام کمی. نیمدانم شاید آنقدری در فرودگاه امام خداحافظی کرده‌ام که دیگر اشکم در نیاید یا بغض نکنم. در سرم نامجو پخش می‌شود.... «زلف برباااد مده تا ندهی بر بااادم....» 
دیدی علی اقا. دیدی امسال تو  پاییز و شهریور را زودتر شروع کردی. 28 مرداد. تو رفته بودن هایت را گذاشتی برای آخرین روزهای مرداد....

من اگر رتبه‌ام 99 نشده بود، جشن خیریه را شرکت نمیکردم. اگر همکلاسی ام بازیگوش نبود سلیمه را نمی‌شناختم. اگر آن ایمیل نبود شاید اصلاً اسمش را هم الان یادم نبود.  اگر رفتن به زنجان جور نشده بود  و ماندگار نمیشدم در طرشت تو را نمی‌شناختم. اگر آن شب نانوایی باز بود من گرسنه نبودم و شاید هیچ وقت بحث نمیکردم حول این موضوع و اگر با هم نبودیم شاید اپلای نمیکردیم. رفیق من می‌بینی گشت روزگار اگر چیزی را بخواهد، زیر سنگ هم باشد برای آدمی برآورده می‌شود. 
 برو، هرچند میدانم با رفتنت عمق دوستی‌ها کمرنگ میشود. دیگر می‌شویم آشنا، فقط از گذشته و آن همه خل وچل بازیهای خوابگاه و پیپ کشیدن ها و نامجو خواندن ها و رقصیدن با اهنگ آن مردک ایتالیای یک خاطره کوتاه باقی خواهد ماند
برای خودت و خانم عزیزت بهترین را آرزو میکنم.....

* خلوش به کرمانی یعنی دیوانه

 پینوشت : به زودی ازینجا هجرت میکنم. به manqus. هم از لحاظ املا صحیح تر است و هم یک شباهتی به manques فرانسوی دارد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۶