دیدن صادق همیشه آرامش بخش بوده برایم. ازین دوستی همیشه بر خودم بالیدم. صادق اولین باری که رفت روز عید فطر بود. سال 91. یک روز بعد عید زنگ زد و خداحافظی کرد. بعد در ارتباط بودیم همیشه. چه آن زمان که واتسآپ و تلگرام اینقدر گسترده نبود، چه حالا که هست.
همیشه وقتی میآید میبینمش. منطقی دیدن دنیا و نگاه عمیقش به دنیا ویژگی بارزش است، جدا از صداقت و سلامت نفس و دوست داشتنی بودنش.
فرصت دیدنش کم است. در حد یکی دو سه ساعت. همین یکی دو سه ساعت برای من باز مفید است. کمی حرف میزنیم از دنیا و بررسی مسائل روز جهان، از سربازی که عین یک سد جلوی رویمان هست و از فرصت های پیش رو، کار و درس. فکر میکنم یکی از جذابیتهای سوئیس رفتن برای من همین همصحبتی بیشتر با صادق است. دوست خوب چیزیاست که هرکجا پیدا نمیشود.
بعد ازظهر برنامه دیدن «بارش شهابی» داریم. با دوستان دانشکده. لزور مقصد ماست در دشت بی نهایت زیبای فیروزکوه. دیدن آسمان پرستاره برای من نوستالژی است. نوستالژی کودکی که شبهای توی آن خانه قدیمی میخوابیدیم و من چشمان باز بود و ستارهها را میشمردم. با مریم وملیحه برای خودمان ستاره انتخاب میکردیم. من هیچ وقت موفق نشدم، انگار آسمان را یکجا میخواستم.
آسمان لزور به تقریب خوبی آلودگی نوری کمی دارد. کهکشان راه شیری به وضوح دیده میشود. نگاه که میکنی میبینی انگار راه نبات است. شکرها همینطور از ستاره های میریزند. خوشحالم که شب خوبی در پیشاست. آرامش آن چیزیاست که لازم دارم. مثل رفتن به حرم که نشد.
گویا اینبار هم نمیشود. آفرود بازها میآیند. موسیقی بلند، نورهای زیادی که عین پروژکتوهای ازادی است و جماعتی که آمده اند اینجا مست کنند و برقصند و لذت ببرند. دود و موسیقی و قهقهه مستانهشان تمام آن لذت آسمان را کور میکند. اینقدر آلودگی اینجا شده که تقریبا از کهکشان راه شیری جز یک تصویر موهومی چیزی پیدا نیست. میروم پای آتش. سرگرم میکنم که ناراحت نشوم. امیدوارم که بلکه پاسی از شب بگذرد و این جماعت بخوابند بروم گوشهای با آسمان خلوت کنم.
پیشآمدی دیگری پیش میآید. دوستمان دستش را عین به سیخ کشیدن گوشتهای یخزده میبرد. اوّل گمانم این است که یک زخم سطحی است. بچه ها رفتند که رسیدگی کنند. بعد میبینم نه انگار همینطور خونریزی اش ادامه دارد. سریع میروم از کسی که همین نزدیکی ما کمپ زده جعبه کمکهای اولیه می گیرم، لیدر میشوم و دستش را پانسمان میکنم. بریدگی اش زیاد است و قطعا نیاز به بخیه دارد. بعد از مدتی که فکر کنیم چه کنیم به این نتیجه میرسیم که برگردیم فیروزکوه. قبل رفتن یکبار دیگر پانسمان را عوض میکنم. اینبار دیگر شکی ندارم که نیاز به بخیه دارد. اتفاق خاصی نیست. بریدگی است اما ریسک نمیکنیم و برمیگردیم بیمارستان فیروزکوه. من از شدّت خواب دارم افلاین میشوم. ماربلو برایم لازم است. دفعه اول هست ولی چاره نیست، نباید بخوابم تا رسیدن به فیروزکوه. به خودم قول میدهم که دفعه آخرم باشد. (99.9%)
به فیروزکوه میرسیم و بچه ها میروند بیمارستان. من دیگه خواب امانم نمیدهد. بیدار که میشوم بچه ها آمده اند و دکتر بخیه زده. دکتر بداخلاقی هم بوده گویا. به نظرم ما مشکل مان حکومت نیست. همین مردممان در خودشان یک وجهه کمیتهی دهه شصت در خودشان دارند. قصّهی غم انگیزی است. در عین حال، خوشحالم که اتفاق بدیتری نیفتاد. سفر نیاز به مراقبت دارد. نیاز به مجهز بودن. معمولاً سعی میکنیم اینطور باشد. بهرحال حادثه خبر نمیکند.
من دلگیرم حالا. ازینکه از زمین و آسمان رانده شدهام.... ازینکه راهم نمیدهند. نیاز دارم به یک خلوت حسابی. حتی همین خلوت را هم نصیبم نمیشود. خستهام، بود دودِ گوشت نپخته روی پوستم نشسته. نپخته من خودم، منقوص، ناکامل و یک ناتمام. چه گفته بود بیهقی؟ در همه کارها ناتمامی. انگار منم. ناتمام و راندهشده. نمیخواهم ناشکری کنم. تو مهربان تر ازین حرفهایی. تو اگر نگاهم نکنی که من کجایم؟ درگیر یک سراب دنیا. بیشتر نگاهم کن. قبول؟
هفته پیش جمله این بود :
مَثَلُ مَا یُنْفِقُونَ فِی هَذِهِ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَثَلِ رِیحٍ فِیهَا صِرٌّ أَصَابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَأَهْلَکَتْهُ وَمَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلَکِنْ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ
حق است. ما خودمان به خودمان ظلم میکنیم. ما خودمان،خودمان را از درگاهت میرانیم.
پ ن : احساس میکنم به این احوالات نویسی معتاد شدهام. چیزی نیست که خوشحالش باشم. حرفهای صادق بیشتر جذب میکند که از عمر مفیدتر استفاده کنم. باید همینکار را بکنم. 18 آگوست 2017 فقط یکبار تکرار میشود.