۱۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

شروع کردم به آرشیو خوانی، این را یافتم در حبذا. قلب شکست. دلم فرو ریخت. تصویر خودم را دیدم........
یک وقت‌هایی می‌گویی ای کاش... ای کاش فلان بودم، ای کاش آدم بهتری بودم، ای کاش.... اینقدری که میدانستم حوض نقاشی من حداقل یک ماهی کوچک دارد....



" دو دسته آدم تظاهر می کنند .. یکی آنکه می خواهد چیزی را به مردم نشان دهد که نیست .. برای به دست آوردن موقعیتی .. نشانی. جاهی. مقامی ... برایش مهم ست که فقط تصویری بسازد در ذهن دیگران .. و نه در ذهن خودش ..

اما یکی می خواهد شبیه آدم هایی باشد که دوست شان دارد. می خواهد تظاهر کند به نماز شب، ذکر گفتن، نماز اول وقت، نگاه برداشتن از نامحرم .. می خواهد در ذهن خودش، از خودش خشنود باشد .. می داند که اخلاصش به اندازه ی دیگران نیست، فقط می خواهد ادای آدم های خوشبخت را در بیاورد .. برایش آنقدر مهم نیست که بقیه ازین رفتار او چه می فهمند. می گویند عارف است، واصل ست، منافق ست، ریا ست، کوفت ست. زهرمار ست. برایش مهم نیست. فقط می خواهد برای یک بار هم که شده، ظاهرش مثل کسانی باشد که دوستشان دارد ...

.

.

تشخیص دسته اول سخت ست. چون روی رفتار بقیه دقت می کنند و حواس شان هست که توی ذوق نزند ریاکاری شان. به اندازه و به موقع و متناسب ریا می کنند. مثل خیاطی که اندازه ی آستین را درست می شناسد.

دسته ی دوم اما، همیشه تهمت ِ ریاکاری روی پیشانی شان ست. کاری ش هم نمی شود کرد. حتی گاهی درونشان، خودشان را توبیخ هم می کنند. که راست می گویند خلق خدا. من که می دانم پشت اینها، اخلاص ِ آن خوبان نیست. می دانم .. ولی .. چه خیالی؟. چه خیالی؟. پرده ام بی جان ست .. حوض ِ نقاشی ِ من بی ماهی ست .. "

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۴۸

قبلا نوشتم  بودم که سرعت نوشتن از کیفیتش می‌کاهد. نگاهی به مطالب میکنم همین طور است. شدّت گرفته ولی بی هویت است. از جنس حرف‌های روزمرّه شده. دیالوگ‌های ساده. روزمّره لزوماً بی هویت نیست. ولی روزمّره های یک ادم بی هویت شبیه خودش می‌شود. گزیده نویسی شاید بهتر باشد. لااقل وقتی که یک نگاه به منقوص میکنم از خودم خجالت نمی‌کشم یا کمتر خجالت می‌کشم.

افتاده‌ام به نامجو شنیدن. نامجو را اول دبیرستان شناختم. با آلبوم ترنج. حرکت نوآورانه‌اش برایم جالب بود بماند که تن صدایش هم دوست داشتنی بود. یک نوع فریاد بود. فریاد زدن را آن موقع دوست داشتم. حتی الان که نگاه میکنم درست است که به مراتب از حیث موسیقیایی پیشرفت کرده ولی حس فریاد زدن آن موقع اش را بیشتر دوست دارم. ساده است، حتی شاید فالش هم زده باشد بخشی را. اجرای جدید زلف بر باد مده با گروه موسیقی هلندی را گوش میکردم. خیلی با کیفیت تر بود ولی زلف بر باد مده با تصویر زهره امیرابراهیمی که میرقصد حس دیگری داشت ان هم در سال 85.

نامجو شاید اولین مواجه من با یک جریان موسیقی تلفیقی بود. بعدها بیشتر با گروه های دیگر آشنا شدم. چه داخلی و چه خارجی. البته نا گفته نماند که جدیداً هم ازین سبکها زیاد شده است. به قول دوستان مزاح میکنند «قیمه را توی ماست‌ها میریزند». نامجو شنیدن من را برد به روزگارها قدیم. آدمی که آن موقع بودم. فکر میکنم شاید چیزی که از نامجو ، چهرازی و سایرین مرا جذب میکند همین به هم ریختن ساختارهاست. البته هنرمندانه. همین «رد» دادن. همین گاهی خلوش بودن. زدن به سیم آخر و چرت و پرت گفتن بعد یکهو جدی شدن، یک نوسان جالب. اصلا دقت که میکنم می بیینم شاید چون من هم همین مودی هستم خوشم می‌آید. تناوب بین عقل و بی عقلی. 

لابدبرای چنین آدم یک استیت ماندن گاهی سخت است. گاه می‌نویسد گاه پاک میکند. گاه لبخند میزند گاه اخم میکند. گاه شوخ و گاه جدی. گاه هزل و گاه مدح. گاه مصمم، گاه تنبل. گاه عاقل و گاه عاشق. رها شده روی موج های این دریای زندگی. گاه بالا و گاه پایین.....

اللهّم اشف کل مریض.....  :دی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۹
آخرین شبی که خانه بودم ذوق زده بودم ازینکه محیط جدیدی را تجربه خواهم کرد. پتوی آبی همیشگی دیگر آخرین شبی‌است که مرا از سرمای شهریورماه 89 کویر می‌رهاند. ذوق یک جوان برای کشف محیط جدید همیشه زیاد است. خاصه برای دانشگاه. با پدر میروم تهران برای ثبت نام  ثبت‌نام دانشگاه که تمام می‌شود خیلی‌ها برمیگردند به شهر و دیارشان. من و هم‌کلاسی ام چون چند روز میهمان یک گروه خیریه هستیم میمانیم. سه شب در هتل مشهد خیابان طالقانی. تقریباً حالا که خیابان‌های آن طرف تهران را می‌شناسم به گیج و منگی آن روزهای میخندم. هیچ درک از جهات جغرافیایی تهران نداشتم. مدهوش این همه شلوغی و بزرگی. 

علاوه بر من و هم‌کلاسیِ جان، در هتل دو نفر کرمانی هم هستند. این را هم‌کلاسی ام از پذیرش هتل پرسیده بود. سر صبحانه‌ها می‌بینمشان. یکی‌شان بزرگتر است و معلوم‌ است که مشکلی در بینایی دارد. من طبق همیشه کشف محیط جدید با شیب بالا برایم سخت است. هم‌کلاسی ام که جنب و جوشش از من بیشتر است و فکر میکنم اساساً همین هم عامل موفقیت‌هایش بوده/ هست میرود آمار گیری. یادم نیست که قبل از جشن خیریه بود یا بعد از آن که استارت آشنایی با این دونفر را زد. چشمش دنبال دخترک دومی است. من سنسی به اینها ندارم. به نظرم حسی به زیبایی هم ندارم. نه آن زمان که حتّی الان هم وقتی می‌گویند فلانی زیباست کمی درکش برایم سخت است. شاید چون سلیقه متفاوت دارم شاید هم چون درک درست ندارم.
 
علاوه بر آن دو، یکی دیگر هم هست که روز جشن می‌بینمش. تقریباً نابیناست. قرآن ابتدای مراسم را اون میخواند. برای من که تازه یک محیط بسته فرهنگی اجتماعی آمده بودم، کمی عجیب است که دختر قرآن بخواند. فضای خیریه برایم خیلی عجیب است. جماعتی ثروتمند در موسسه محک دور همدیگه جمع شده اند. جنس صحبت‌هایشان، لباس پوشیدن‌شان همه چیز برایم عجیب است. آن دخترک دیگر که کم‌بینا بود پیانو میزند. بد هم نیست. می‌گویند قهرمان شنای معلولین کرمان است و تازه ارشدش را در رشته ادبیات شروع کرده است. 

مراسم که تمام می‌شود بعدش دوستم بحث گرفتن مصاحبه از آن دخترک پیانیست را بهانه میکند که لینک و ارتباطی ریزی بزند با آن دیگر‌ی. از جسن رفتارهای دوران دبیرستان. چیپ و بی‌هویّت. من ساکتم، همراهی میکند. میرویم و در لابی هتل مشهد گپ بزنیم. اسمش مریم است، ارشد ادبیات و پیانیست. از مشکلاتش میگوید که هم‌زمان هم ام اس دارد و هم کم بیناست ولی مشکلاتش را کسی توجه نمیکند. عجیب است برایم. دلم می‌سوزد از رنج‌هایی که کشیده. فهمیدم که آن دخترک دیگر همراه مریم است. برایش شعری هم سروده با این مطلع که «پشت چشمانش دو تا فانوس قایم کرده بود....» شعر زیبایی است.   ایّام می‌گذرد و این عشق که چه عرض کنم من اسمش را می‌گذارم خواسته‌ی کوتاه مدت دوست ما به نتیجه نمیرسد و دیگر من خبری از دخترک شاعر ندارم.

تابستان سه سال بعد یک روز که ایمیلم را چک میکنم می‌بینم دخترک شاعر برایم ایمیلی فرستاده و بعد از کلی عذرخواهی، آمار اسکان و وضعیت روستاهای سربیشه را از من میپرسد. گویا قرار است برای تدریس به محرومین برود آنجا. عذرخواهی‌اش ازین بابت است که می‌گوید من با کسی دوست بودم و در پشت سرت خیلی حرفا به من زد، اینقدر که در چشم من دیوی بود (به مضمون).  خواهش می‌کنمی می‌گویم و یک آپدیت و اطلاعات اولیه از استان به او میدهم. حرف‌هایش برایم عجیب است و عجیبتر اینکه ایمیلم را از کجا یافته، اصلاً کدام دوست مشترک؟ غیر آن همکلاسی که چند صباحی هم بیشتر طول نکشید؟ فکرهای به ذهنم می‌آید. آن روزها در تنش با این همکلاسی سابق بودیم. می‌گذرم. مثل باقی داستان‌های زندگی.

92 سال کنکور ارشد است و درس‌خواندن کاری سخت. زمستان سخت آن سال می‌گذرد و آن کنکور کذا را می‌‌دهیم و می‌شود که اسم ما می‌خورد با نام انرژی شریف. چون کارشناسی را طرشت بودم، ارشد را هم طرشت می‌توانم شروع کنم. بنا به دلایلی از جمله اینکه کمی فضا عوض شود دوست دارم بروم خابگاه زنجان. نمی‌شود و به طرز کاملاً شانسی می‌رود اتاق چندنفر از بچه ها که فقط دورآدور می‌شناسمشان. از سه نفر دو نفر کرمانی اند. روزهای اول آن اتاق برای من جذاب بود هرچند افسردگی پایان کارشناسی رهایم نکرده بود. می‌خواستم شروع دوباره‌ای داشته باشم در ارشد. ازین جهت پرتلاش تر بودم. تازه کار کردن در یک شرکت را همزمان با درس هم شروع کرده بودم. از جمع آن 4 نفر اتاق، یک نفر دیرتر می‌آید. نامش علی است. عشق نامجو اولین چیزی است که رفاقت ما را عمق میدهد.  سلایق جالبی دارد و پایه رفاقت است. ازین اتاق راضی‌ام. هرچند طرشت است. 

آن روزها، شبها که از شرکت برمی‌گشتم معمولا یک نان بربری از سر راه میگرفتم و تا برسم به خوابگاه بخش عمده‌اش را میخوردم و اینطور بود که دیگر شام نمی‌خوردم. آن شب فک کنم نانوایی بسته بود. رسیدم اتاق. بچه ها قصد کردن که بروند سر چهارراه طرشت فلافل بزنیم. علی راغب نیست، من گرسنه ام و علی حرفی وسط نمی آورد. در راه برگشت بحث این و آن میشود. معمولا اولین گام‌ها آدم برای اینکه سر بحث را باز کند و رفاقت را گسترش بدهد این است که آشناهای مشترک پیدا میکنیم. میگردم در کرمان فقط آن دخترک شاعر را می‌شناسم. به طرز عجیبی اسمش یادم نمی آید. میرسم خوابگاه در اولین کار فیسبوک را باز میکنم و آها.... اسمش یادم آمد. گفتن اسمش همان و برقی در نگاه علی همان. علی از کلاسهای المپیاد می‌شناسدش. علی ریاضی بود و سلیمه ادبیات.

پاییز 93 میگذرد به عشق و عاشقی این دو. با هم اشنا می‌شوند و علی حسابی درگیر دیت رفتن های فراوان. علی رفیق خوبی است. می‌نشینیم ساعتها با هم رادیو چهرازی و نامجو گوش میدهیم و بر دنیای بی پدر فحش نثار میکنیم. صحبت های علی دلنشین است و هم صحبتی با اون برایم لذت بخش. آدم پر احساسی است. شاید تنها کسی است که به همان اندازه که من از شنیدن نامجو و چهرازی عشق میکنم اون هم عشق میکند. تابستان 94 کم کم خلال صحبت هایمان هر دو به این نتیجه میرسیم که باید اپلای کرد. باید رفت و آزمود. باید تجربه کرد. علی همان تابستان با سلیمه ازدواج میکند.  بعدتر البته علی از خوابگاه طرشت میرود به متاهلّی ولی با هم همچنان در ارتباطیم. خل و چل بازی‌‌هایمان، حرفهای جدی و شوخیمان هنوز هست هرچند این روزها علی دیگر وقت رفته برای خانواده اش. خانواده جدید.

مسیر اپلای را تقرببا با هم شروع میکنیم. تافل را حتی به طور تصادفی در یک روز ثبت نام میکنیم. و اینطور من سلیمه را بعد از چندسال آبان ماه 95 می‌بینیم. تافلمان هم تاریخی می‌شود. با آن شرایط عجیبش. خاطره‌های یکی پس از دیگری ساخته می‌شود. هنوز تک تک ثانیه‌های برگشت از سازمان سنجش به چهارراه ولیعصر را یادم هست. دغدغه هایمان. مثل روزهای دبیرستان می‌ماند این روزها. تلاش برای یک هدف. علی اپلای را ولی خیلی از من جدی تر گرفته. یک دلیلش همین ازدواج کردن است. برنامه‌اش مشخص است.

روزهای سرد زمستان میگذرد و ریجکتهای دم عید می‎آید. بعد عید شرایط کمی بهتر است. علی از دانشگاهی در شیکاگو پذیرش گرفته. فاندش هم خوب است. نگران ترامپ است. من از مک مستر پذیرش میگیرم. انگار راهمان قرار است جدا شود. مک مستر آن چیزی نیست که من میخواهم نه شهرش و نه فیلدکاری اش. کارهای خروج از کشور، پاسپورت ویزا اینها هنوز بحث هایی است که با هم میکنیم.

چشم باز میکنم، توی فرودگاه امام هستم. آمده ام بدرقه علی و سلیمه. دو آدم بسیار نازنین. سطح رفاقتمان اینقدر صحبتهای شوخی و هزل دارد که نگو. باقی رفقای علی هم همین است. کلاً علی رفیق زیاد دارد. حق هم هست، آدم به این خوبی  و مهربانی چرا که نه؟ هنوز داریم بحث های شوخی میکنیم. هنوز به قول خومان «لولی بازی» می‌کنیم، هنوز «خلوشیم*». ساعت 10:15 وقت خداحافظی است. چشم برهم زدنی علی را در اغوش دارم و میگویم «مراقب خودت باش مرد» اشکهای علی سرایز است. هنوز همان جوّ شوخی ادامه دارد. نمیگذاریم با غیر لبخند و شادی اینجا را رها کند. سکانس آخر قصه است و علی و سلیمه آن سوی گیت‌ها دارند خداحافظی میکنند. تمام می‌شود. بهت زده ام کمی. نیمدانم شاید آنقدری در فرودگاه امام خداحافظی کرده‌ام که دیگر اشکم در نیاید یا بغض نکنم. در سرم نامجو پخش می‌شود.... «زلف برباااد مده تا ندهی بر بااادم....» 
دیدی علی اقا. دیدی امسال تو  پاییز و شهریور را زودتر شروع کردی. 28 مرداد. تو رفته بودن هایت را گذاشتی برای آخرین روزهای مرداد....

من اگر رتبه‌ام 99 نشده بود، جشن خیریه را شرکت نمیکردم. اگر همکلاسی ام بازیگوش نبود سلیمه را نمی‌شناختم. اگر آن ایمیل نبود شاید اصلاً اسمش را هم الان یادم نبود.  اگر رفتن به زنجان جور نشده بود  و ماندگار نمیشدم در طرشت تو را نمی‌شناختم. اگر آن شب نانوایی باز بود من گرسنه نبودم و شاید هیچ وقت بحث نمیکردم حول این موضوع و اگر با هم نبودیم شاید اپلای نمیکردیم. رفیق من می‌بینی گشت روزگار اگر چیزی را بخواهد، زیر سنگ هم باشد برای آدمی برآورده می‌شود. 
 برو، هرچند میدانم با رفتنت عمق دوستی‌ها کمرنگ میشود. دیگر می‌شویم آشنا، فقط از گذشته و آن همه خل وچل بازیهای خوابگاه و پیپ کشیدن ها و نامجو خواندن ها و رقصیدن با اهنگ آن مردک ایتالیای یک خاطره کوتاه باقی خواهد ماند
برای خودت و خانم عزیزت بهترین را آرزو میکنم.....

* خلوش به کرمانی یعنی دیوانه

 پینوشت : به زودی ازینجا هجرت میکنم. به manqus. هم از لحاظ املا صحیح تر است و هم یک شباهتی به manques فرانسوی دارد.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۶

دیدن صادق همیشه آرامش بخش بوده برایم. ازین دوستی همیشه بر خودم بالیدم. صادق اولین باری که رفت روز عید فطر بود. سال 91. یک روز بعد عید زنگ زد و خداحافظی کرد. بعد در ارتباط بودیم همیشه. چه آن زمان که واتس‌آپ و تلگرام اینقدر گسترده نبود، چه حالا که هست. 
همیشه وقتی می‌آید می‌بینمش. منطقی دیدن دنیا و نگاه عمیقش به دنیا ویژگی بارزش است، جدا از صداقت و سلامت نفس و دوست داشتنی بودنش. 
فرصت دیدنش کم است. در حد یکی دو سه ساعت. همین یکی دو سه ساعت برای من باز مفید است. کمی حرف میزنیم از دنیا و بررسی مسائل روز جهان، از سربازی که عین یک سد جلوی رویمان هست و از فرصت های پیش رو، کار و درس. فکر میکنم یکی از جذابیت‌های سوئیس رفتن برای من همین هم‌صحبتی بیشتر با صادق است. دوست خوب چیزی‌است که هرکجا پیدا نمی‌شود.

بعد ازظهر برنامه دیدن «بارش شهابی» داریم. با دوستان دانشکده. لزور مقصد ماست در دشت بی نهایت زیبای فیروزکوه. دیدن آسمان پرستاره برای من نوستالژی است. نوستالژی کودکی که شب‌های توی آن خانه قدیمی می‌خوابیدیم و من چشمان باز بود و ستاره‌ها را می‌شمردم. با مریم وملیحه برای خودمان ستاره انتخاب میکردیم. من هیچ وقت موفق نشدم، انگار آسمان را یکجا می‌خواستم. 

آسمان لزور به تقریب خوبی آلودگی نوری کمی دارد. کهکشان راه شیری به وضوح دیده می‌شود. نگاه که می‌کنی می‌بینی انگار راه نبات است. شکرها همینطور از ستاره های میریزند. خوشحالم که شب خوبی در پیش‌است. آرامش آن چیزی‌است که لازم دارم. مثل رفتن به حرم که نشد.

گویا این‌بار هم نمی‌شود. آفرود بازها می‌آیند. موسیقی بلند، نور‌های زیادی که عین پروژکتوهای ازادی است و جماعتی که آمده اند اینجا مست کنند و برقصند و لذت ببرند. دود و موسیقی و قهقهه مستانه‌شان تمام آن لذت آسمان را کور میکند. اینقدر آلودگی اینجا شده که تقریبا از کهکشان راه شیری جز یک تصویر موهومی چیزی پیدا نیست. میروم پای آتش. سرگرم میکنم که ناراحت نشوم. امیدوارم که بلکه پاسی از شب بگذرد و این جماعت بخوابند بروم گوشه‌ای با آسمان خلوت کنم. 

پیش‌آمدی دیگری پیش‌ می‌آید. دوستمان دستش را عین به سیخ کشیدن گوشت‌های یخزده می‌برد. اوّل گمانم این است که یک زخم سطحی است. بچه ها رفتند که رسیدگی کنند. بعد می‌بینم نه انگار همینطور خونریزی اش ادامه دارد. سریع میروم از کسی که همین نزدیکی ما کمپ زده جعبه کمک‌های اولیه می گیرم، لیدر می‌شوم و دستش را پانسمان میکنم. بریدگی اش زیاد است و قطعا نیاز به بخیه دارد. بعد از مدتی که فکر کنیم چه کنیم به این نتیجه می‌رسیم که برگردیم فیروزکوه. قبل رفتن یکبار دیگر پانسمان را عوض میکنم. اینبار دیگر شکی ندارم که نیاز به بخیه دارد. اتفاق خاصی نیست. بریدگی است اما ریسک نمیکنیم و برمیگردیم بیمارستان فیروزکوه. من از شدّت خواب دارم افلاین میشوم. ماربلو برایم لازم است. دفعه  اول هست ولی چاره نیست، نباید بخوابم تا رسیدن به فیروزکوه. به خودم قول میدهم که دفعه آخرم باشد. (99.9%)

به فیروزکوه میرسیم و بچه ها میروند بیمارستان. من دیگه خواب امانم نمیدهد. بیدار که می‌شوم بچه ها آمده اند و دکتر بخیه زده. دکتر بداخلاقی هم بوده گویا. به نظرم ما مشکل مان حکومت نیست. همین مردم‌مان در خودشان یک وجهه کمیته‌ی دهه شصت در خودشان دارند. قصّه‌ی غم انگیزی است. در عین حال، خوشحالم که اتفاق بدی‌تری نیفتاد. سفر نیاز به مراقبت دارد. نیاز به مجهز بودن. معمولاً سعی میکنیم اینطور باشد. بهرحال حادثه خبر نمیکند. 


من دلگیرم حالا. ازینکه از زمین و آسمان رانده شده‌ام.... ازینکه راهم نمی‌دهند. نیاز دارم به یک خلوت حسابی. حتی همین خلوت را هم نصیبم نمی‌شود. خسته‌ام، بود دودِ گوشت نپخته روی پوستم نشسته. نپخته من خودم، منقوص، ناکامل و یک ناتمام. چه گفته بود بیهقی؟ در همه کارها ناتمامی. انگار منم. ناتمام و رانده‌شده. نمی‌خواهم ناشکری کنم. تو مهربان تر ازین حرف‌هایی. تو اگر نگاهم نکنی که من کجایم؟ درگیر یک سراب دنیا. بیشتر نگاهم کن. قبول؟

هفته پیش جمله این بود : 

مَثَلُ مَا یُنْفِقُونَ فِی هَذِهِ الْحَیَاةِ الدُّنْیَا کَمَثَلِ رِیحٍ فِیهَا صِرٌّ أَصَابَتْ حَرْثَ قَوْمٍ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ فَأَهْلَکَتْهُ وَمَا ظَلَمَهُمُ اللَّهُ وَلَکِنْ أَنْفُسَهُمْ یَظْلِمُونَ

حق ‌است. ما خودمان به خودمان ظلم میکنیم. ما خودمان،خودمان را از درگاهت می‌رانیم.


پ ن : احساس میکنم به این احوالات نویسی معتاد شده‌ام. چیزی نیست که خوشحالش باشم. حرف‌های صادق بیشتر جذب میکند که از عمر مفیدتر استفاده کنم. باید همینکار را بکنم. 18 آگوست 2017 فقط یکبار تکرار می‌شود.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۳۰

این نسخه فارسی شده بازی اعتماد است. 
https://hamed.github.io/trust/
ّاین روزها زیاد در تلگرام میچرخد.
برای دوستان فرستادم. اول به چشم بازی جالب. بعد که نشستم کمی فکر کردم. یاد داستان قصاص افتادم. همیشه مخالف بودم با قصاص. به نظرم خشونت بود. به نظرم همواره با «مهربان» بودن میشد جامعه بهتری داشت.  الان که این بازی را دیدم خیلی از سوالها برایم حل شد. خیلی از سوالها....

دارم به آن تک اشاره یا اولوالباب فکر میکنم...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۷
چهار ساعت نشستن توی صف دکتر کلافه‌ام کرده. چقدر این جماعت به وقت آدم‌ها بی اعتنا هستند. چقدر. اشتباه کردم، نباید برای یک آزمایش خیلی ساده می آمدم پیش یک دکتر خبره. کار ساده را همان ساده‌ها هم میتوانند انجام دهند. حالا ولی اگزیت استراتژی رو انتخاب نمی کنم. خوابم می آید. کمی چرت میزنم. میدانم که شاید بقیه با دیدنم لبخندی بزنند. هو کرز؟
ولی از حق نگذریم دکتر خوش اخلاقی است. چهار خط روی دفترچه می‌نویسد که برو فلان جا این آزمایش رو بده. چهارساعت توی صف. نگران خودم نیستم. من که سالم بودم و محض خاطر اطمینان یک آزمایش بدهم. خانمی که تب داشت و وقتی بیدار شد و دید هنوز نوبتش نشده سر شوهرش داد زد که برو بگو حالم بدم است. پریشان است. عرق روی پیشانی‌اش نشسته. شوهرش خجالتی است به نظر. میرود میپرسد میگوند ترتیب باید رعایت شود. بی هیچ ملاحظه ای.

از بیمارستان مدرس میزنم بیرون. این تکه از شهر را بلد نیستم. نگاه میکنم می بینم در خیابان سعادت آبادم. تا میدان کاج قدم میزنم و تاکسی را به مقصد شریف میگیرم. بیکارم توی تاکسی. پی دی اف‌ها را بالا و پایین میکنم. کتاب ماندن در وضعیت آخر هنوز تمام نشده. شروع میکنم به خواندن. فکر پرش میکند. دلتنگ می‌شوم. طبیعی است خب. آدم با کسی اینقدر شباهت داشته باشد. هم‌فکر باشد و دلتنگ چنین دوست خوبی نباشد. مگر میشود؟ خوبی کار کردن این است که آدم از بیکاری جاودگر نمیشود حداقل. 

امشب باید یک پوزیشن KTH را اپلای کنم. دیشب نیلوفر مجبورم کرد که DTU را بفرستم. و امروز چالمرز ریجکت شد. 2-1 بازی به نفع من است. فکر میکنم که کجا میخواهم برم؟ چه بدست بیاورم. شاید بیشتر برای اینکه یک وقتی بعدا حسرت نشود. فقط همین. کار نکردن با حمید بعداً حسرت نمی‍شود؟

گوگل میزنم حبذا. وبلاگ قدیمی اش را می‌آورد.  شروع میکنم به خواندن. خودم یا تصویر دوست داشتنی‌ای از خودم را توی این متن‌ها می بینم. انگار ایده‌آل من برای شدن این است. آن ایده‌آلی که همیشه دوست داشتم باشم ولی بهردلیل جبر جغرافیایی یا هرچیزی نشد. کاش شباهتی داشتم.... مرتضی وقتی که شعارهای محقق شود میشود روح خفیفی از حبذا. ولی اینقدر متناقض است و اینقدر تضاد دارد با این تصویر که نگو و نپرس.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۰۱

از قبل نسبت به نویز و سر و صدا حساس بودم. از محیط‌های شلوغ و پر از نویز متنفرم. از صداهای ناهمگون. خوابگاه شادمان اینقدر شلوغ بود و سر و صدای ماشین و اینها که خب از یک جایی به بعد عادی شد ولی باعث شد نسبت به نویز و سر و صدا حساس تر بشم. مثلا اگر در شرکت کسی پنجره را باز میکرد واقعا بالای 5 دقیقه اذیت میشدم و خواهش میکردم که ببندد. یا درخانه اگر تلویزیون صدایش بلند باشد اذیت میشود. میخواهم سکوت باشد. حتی فکر میکنم همین اخلاق در سلیقه موسیقیای هم اثر گذاشته. اکثرا آهنگ های نئوکلاسیک و امبینت و مینمیال را ترجیح میدهم. اولافور و دیگران.

بعد دیدم که حتی نسبت به نویزهای انسانی هم حساس شدم. ملچ و ملوچ کردن ها، صداهای های جیغ آدم هایی که دارند بلند بلند با تلفن صحبت میکنند و وقتی فکر میکنی بدتر هم میشود. این حس وسواس به نویز.

حالا اینها که ذیل احوالات حساب میشود ولی خواستم این نتیجه را بگویم که لزوما تجربه اکستریم به حل مشکل کمکی نمیکند. بلکه سنسورهای آدم را حساس تر میکنند. این روش متود کلاسیک و قدیمی است. متود اینکه یکهو کسی که ترس از آب دارد که بیندازند توی آب که شنا یاد بگیرد. متود اینکه کسی که در موضوعی نقطه ضعف دارد مثلا از چیزی میترسد یکهو با بدترین حالتش مواجه کنند که مثلا چون صد آید نود پیش ماست. نخیرم. اینطوری جواب نمیدهد. نه تجربه این را میگوید و نه عقل. چون روح و روان آدم فیزیکی نیست که. یک سیال است. یک موجود زنده. باید با روشی منطقی ومعقول با آن برخورد کرد....

مثال دیگرش که خیلی هم جالشی‌است. آزادی های جنسی است. اینکه همه چیز آزاد باشد و افراد در مقابل این آزادی بی حد و مرز خودشان دیگر این موضوعات برایشان بی اهمیت میشود. نه. کاملا به عکس است. کاملا حس جنسی حساس تر میشود. آسیب‌هایش بسیار زیاد است. شما نمیتوانی انتظار داشته باشی کسی را در استخر شهوت مثلا بیندازی که خودش راه خودش را پیدا کند. خاصه کسی که در این موضوع ضعف هم دارد....


نتیجه اخلاقی اینکه مسیر اشتباه اثر عکس دارد. آن چیزی که ابتدا به ذهن آدم میرسد که عمدتاً هم از شباهت و آنالوژی بین پدیدهای نامرتبت آمده ما را به نتیجه نمیرساند که هیچ. نتیجه عکس میدهد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۳:۱۴

مرضیه دختر دایی، بزرگترین فرد بین فرزندان اقوام وخویشان است. متولد 57. یک جورهای مادربزرگ همه ما بچه ها در کودکی. کودک بودیم و هنوز لباس نوی عید ذوق زده‌مان میکرد که مرضیه دانشگاه میرفت. سوم دبستان بودم و مراسم عقد مرضیه بودم همیشه به عنوان آدم بزرگ بین ما بچه ها بود و چون مهربان بود/است بین ما بچه ها دوست داشتنی و نازنین. مرضیه به خاطر شغل جوادآقا شوهرش رفت مشهد. بعداً که گاهی سفر میکردیم مشهد رفتن به خانه مرضیه برایم جذاب بود. نیمدانم چرا؟ شاید به خاطر همان حس ساده و مهربان‌اش به ما بچه ها

مرضیه وقتی مادر شد و علیرضا به دنیا آمد هم خاطرم هست. روزهای آخر عید بود و تعطیلات رسمی فرا نرسیده. به قولی بهترین روزهای سال ( چون لذتی که در تعطیلات اسفند هست در فروردین اش نیست ) ما رفتیم خانه دایی و میدانستم که مرضیه آمده. راهنمایی بودم و شاید این اولین برخورد من با یک کودک تازه به دنیا آمده بود. اینقدر ذوق مرگ و البته متوهم بودم که در قوه خیال فکر میکردم میشود برم و بعد مثلا یکهو علیرضا از بین همه آن جمع من را دوست داشته باشد؟ الان که به یاد می آورم غش غش میخندم ازین سادگی کودکانه که نمیداند نوزاد یک ماه هنوز دنیا را برعکس می بیند چون چشمانش کامل نشده یا اینکه فقط مادر و پدر آن هم به خاطر حس بویایی میشناسد. بگذریم.

علیرضا بزرگ تر که شد چون اولین فرزند یا نوه خاندان بود خیلی مورد استقبال همه بود. بسیار بسیار دوست داشتنی. دیدن اینکه هادی و مهدی ( پسردایی هایم) دایی شده اند و رابطه شان با علیرضا صمیمی است یک جورهایی حس حسادت داشتم. دوست داشتن همینقدر به یک کودک نزدیک باشم.

بعد که بزرگتر شدیم و دیگر دبیرستان و کنکور و دانشگاه سراغمان آمد دیگر از خانواده و فضایش کم کم فاصله گرفتم. مرضیه را سال به سال یا دو سال به دوسال دم عیدی شاید می دیدم. مرضیه فرزند دوم را هم به دنیا آورد و « مهسا»ی دوست داشتنی مرا مجذوب خودش کرد. یک دختر بسیار بسیار مهربان، صمیمی و البته درون گرا. شاید همین ویژگی دومش بود که قند در دل آدم آب میشد وقتی رفتارهای معصومانه اش را میدید. یک دنیا خیالی دارد برای خودش و درین دنیا مادر عروسکهایش هست و چیزهایی ازین قبیل. وقتی پای صحبت هایش می نشینی همینطور شکر است که سرازیر میشود....

این سالها دور از مرضیه بودم ولی همیشه در ذهن من از همان کودکی خواهری مهربان بود. حالا مرضیه فرزند سوم را میخواهد که به دنیا بیاورد. اول مرداد که خانه بودم و پدر گفت که اخیراً اتفاقی برایش افتاده و سلامتی اش تحت تاثیر قرار گرفته اصلاً حسابی پکر شدم. خیلی خیلی ناراحت. خداروشکر برطرف شده و امروز یا فردا مرضیه سومین نوزاد دوست داشتنی اش را به دنیا می آورد.

* دیروز قصد کردم که سفری به مشهد داشته باشم. این سفر ولی گویا ممکن نیست و ازین بابت دلخور شدم. ازین که راه‌ام نمیدهند. همه اعضای خانواده مشهدند. ولی سه شنبه قصد برگشت دارند و ماندن یکی دو روز بیشتر به خاطر سفر من عملاً سخت است بنابر شرایط محیطی. پدر هم که حسابی درگیر بنّایی و امور اصلاح ساختمان است.... چک میکنم شاید هفته بعد بهتر باشد رفتنم. نمیدانم.... یکی از عیبهای روزگار این است که وقتی قصد انجام کاری را میکنی و بنابر دلایلی نمیشود و اما و اگر وسط می آید یکهو انگیزه ات و حس‌ات میرود، می‌پرد. انگار اگر این هفته بروم مشهد آنطور که باید به من نیچسبد....

** بعدا نوشت: به همکارم گفتم که چهارشنبه را نمیروم. خوشحال میشود. تقریباً ذوق میکند. با اینکه میدانم نیامدنش از یک بار مسئولیت شانه خالی کردن است ولی میگویم اشکالی ندارد. بگذار چیزهایی که بقیه را خوشحال میکند، خوشحالشان کند...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۶ ، ۱۳:۵۳

سایت پایانه را بالا و پایین میکنم. نگاه دیگرم به برنامه کار و برنامه دیدن صادق است. چطور کنار هم بچینم؟ از طرفی موجودی حساب را که نگاه میکنم قد نمیدهد که بخواهم هوایی بروم و در زمان صرفه جویی کنم. چاره ای نیست. سه شنبه عصر ساعت 7 ترمینال جنوب، خوب است؟ احتمالاً

اینها همه الکیست. باید کسی دیگر بطلبد. می شود که بیایم؟ دلم گرفته است. دلم هوای گریه دارد. مثل سه سال پیش. چقدر زمان زود میگذرد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۹۶ ، ۱۶:۵۸

خت خت خت صدای پیازی که روی رنده میرود بویش را پخش میکند.  و بعد جرز و ورز روغن داغ. از بیرون اتاق صدای بزرگواری که پای تلفن داد میزند و بحث پولی که نگرفته می آید. چندنفری هم به لهجه و گویش شان تلفنی صحبت میکنند. صداهای برخی ها اکتیو است یک کلمه هم بگویند تا عمق استخوان گوش می رود الان ده نفر آدم اکتیو دارند صحبت میکنند.. پویا دارچین چه شد علی نامی با لهجه شیرازی دارد هم اتاقی اش را صدا میزند. ار طرفی شیر آب و ظرفی که شسته میشود و وقتی میرود روی آب گیر شماره به شماره صدایش می آید. اینجا خوابگاه است. یک روز عادی. روز که جه عرض کنم 10 شب عادی است. ازینور به آن ور غلت میخورم. صدای کسی که پای تلفن بلند بلند صحبت میکند بیدارم میکند گوشم که باز میشود سایر صداها هم کم کم می آید. آوازخوانی پای املتی که درست میکنند. دیگری نان استاپ سوت زدن را شروع کرده.


هم اتاقی ها هم رعایت نمیکنند. مثل خانه نیست که کسی حواسش به تو باشد تقریبا اگر که هر اتفاقی برایت بیفتد برای دیگران مهم نیست. هر اتفاقی... میزان همدلی نزدیک به صفر است. آدم ها درون خودشان زندگی میکنند.

چشمانم را می مالم. نگاهی به ساعت میکنم. ساعت نزدیک به ده است. 7:30 که رسیدم مثل جنازه روی تخت خوابم برد... حالا کلافه بیدار شدم. ارکستر صداهای ناهنجار ادامه دارد. خوابگاه کسی مراعات دیگری را نمیکند. رفته است دیگر روی اعصابم. گرسنه ام شده ولی بی عملگی و علاقه به بازادامه خواب روی تخت نگهم میدارد. 


گفته بود آستانه تحملم بالاست.... 7 سال است این محیط را تحمل میکنم. محیطی بی نظم که بی نظمی اش دامن تو را هم میگیرد. کنار سایر تجربه های جالبی که به تو میدهد. اینجا را می توانم تحمل کنم چون بدتر ازین را گذرانده ام. سالهای خیلی دور. 

دیگر ولی این شکم گرسنه و خوابی که پریده تحملش سخت است. شاید بنویسمش راحت تر باشد...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۷