حمید اسم کانالش را گذاشته Thinking concise، موجز مینویسد و مختصر. به همان سبک همیشه وبلاگش. فکر که میکنم میبینم من هم جدیداً سبک نوشتنام رنگ و بوی حبذا گرفته. جملات کوتاه و مختصر عین ضربههای پیانو برای نواختن یک موسیقی دلنشین که شاید در کیس من یک موسیقی فالش باشد. فالشی در چهار قطعه.
*. حالا میخواهم چیزی بنویسم به نکته و بی حاشیه، هم برای اینکه در ذهن آشفتهام همه چیز چکیده شود هم اینکه هر وقت خواستم رجوع کنم به این موضوع، طبقه بندی شده یک گوشه ذهنم باشد. صبح سهشنبه خانم هادی گفت که قالب داری. آری دارم و به این قالبها پافشاری میکنم نه از سر لجبازی از سر اینکه بخشی از شخصیت من است و اگر خلاف این عمل کنم میشود تناقض با خودم و این برایم گناهی نابخشودنی است نه به این معنا که هیچگاه مرتکب نشدهام، به این معنی که در موضوعات مهّم حاضر نیستم لحظهای تخطی کنم. برادری توصیه میکرد که اینقدر در چهارچوبها جلو نرو. یکی دو پله را هم دویدی اشکال ندارد. این تصویر من است؟ نخیر. نمیتوانم.
*. در خلال صحبتهایم با دوست عزیزی، پرسیدم چرا اینقدر دلواپسی؟ گفت که چون آدمها برایم مهماند. هرچند احتمال وقوع اتفاق کم باشد، باز نگرانشان میشوم. ضرب احتمال وقوع حادثه در اهمیت آدمها میشود میزان نگرانی ما. من امّا نگران اتفاقهای روزمره نمیشوم. چون احتمال وقوعشان پایین است و نگرانی من هم در کاهش/ افزایش وقوع اتفاق اثری ندارد. در این موضوع خاص، من نمیتوانم حرفهای برادر عزیز را بپذیرم. نمیتوانم آنطور که دلم میخواهم گام بردارم. چرا؟ چون شخص مقابل خیلی برایم مهّم است. خیلی بیشتر از خیلی. حتی در وقوع یک در اعدادی با صفرهای بالای 9 باز هم دلم نمیآید که به سبب حرف/ رفتار «من» کسی دلگیر شود. کسی فکر و ذهنش مشغول باشد یا آینده مخدوش شود. حتی در رودربایستی «نه» گفتن قرار بگیرد. این شخصیت من است. تقریباً غیرقابل تغییر. من اینقدر در اثر گذاری بر زندگی دیگران محذور دارم که فکر والد شدن آزارم میدهد. تو بخوان حدیث مفصّل ازین مجمل.
*. وسواسم برای این مسیر به چه خاطر است؟ به خاصر همان اهمیّت. من خودم را در جایگاهی که هستم نمیگذارم. خودم را در آن سوی میدان میبینم. من سهشنبه شب روی آن نیمکت پارک احساس کردم که با عضوی از خانوادهام صحبت میکنم. احساس کردم که نقش برادری دارم. از ابتدا همین فکر را کردهام. من یاد گرفتهام که فیزیبلتی استادی مهّمترین بخش هرکاری است. اصلاً تفاوت یک جامعه توسعه یافته با توسعه نیافته همین است. چقدر در کارهاییی ابتدایی/ بدیهی و سهل وقت میگذاریم. انجام کارهای «سهلِ ممتنع» مهّمترین عامل پیشرفت است به شرط ثابت قدمی.
*. قطعه آخر هم اینکه خدایا تو خود میدانی که من از ابتدای مسیر، در این مسیر بوی تو را حس کردم. هرکجا بوی تو می آید مدهوش میشوم. دیگران مهّم اند چون مخلوق تو اند. چون امضای تو پای همهی این آدمهاست. دیگرانی آدمی از بودنشان لذت میبرد و قند در دلش آب میشود که تو را خوب میشناسند و بوی تو را میدهند. مگر نه اینکه خانه آنجاست که دل آنجاست؟ مگر اگر بوی تو را حس نکردهبودم گام از گام بر نمیداشتم. من در شنیدن بوی تو شکّی ندارم. این تصویر هرچقدر هم شعار تویش باشد هرچقدر با تصویر عادی من فاصله داشته باشد ایدهآل و آرمان من است. من از دست کشیدن از آرمانم ابا دارم. هر وقت با این تصویر فاصله بگیرم حالم خوب نیست.
Wherever is your heart I called home
ای یار بکش دستم، آنجا که تو آنجایی... برکش....برکش تو ازین پستم.
یکی از جذابیتهای اقتصاد برایم همین رفتارهای اقتصادی است. کاملاً درس زندگی است. خیلی منطقی و معقول. مثلا همین که یک شرکت با اینکه سود اقتصادی نمیکند ولی از بازار خارج نمیشود. علتش واضح است. هزینه های ثابت و جاری اش را در نظر بگیرید. مارجینال هزینه اش از میانگین هزینه جاری اش بیشتر است. مخلص کلام اینکه درسته سود نمیکنه ولی چون کلی هزینه ثابت گذاشته پاش نمیصرفه که بازار خارج بشه.
حالا این یک موضوع است فقط که ترم 1 ارشد آشنا شدم. ازین درسها زیاد دارد اقتصاد. امروز معین بحث BATNA را پیش کشید. مفاهیم ساده است ولی همین مفاهیم ساده را وقتی تئوریزه میکنند راحت تر میشود در بیزنس به کار برد.
به نظرم هنر این اصلاحاً غربیها همین است. تئوریزه کرده بدیهیات، و بعد بسط دادنش.
برجام را با همین دید BANTA که نگاه کنیم میبینیم چقدر سوالاتمان جواب داده میشود و چقدر ابهاماتش مشخص تر
دوشنبهاست، نیمه تابستان، بخشی از روزمرّهام شده در ذهن با خودم صحبت کردن. اسمش را گویا میگذارد صحبتهای درونی. نمیدانم این صحبتها مخرب است یا نه. مسیر برگشت سیدخندان به آزادی سوار ون میشوم. مینشینم تبلت را باز میکنم به امید اینکه اکونومیست بخوانم. حوصله ام نمیکشد. نه حوصله خواندن مقاله «آموزش جدید» را دارم نه آن ستونی که در مورد مریم میرزاخانی نوشته. به لثه ام دو آمپول بی حسی زده. حالا سوزش عملیاتش حس میشوم. گفت که اگر درد داشتی مسکن بخور. درد با مسکن برطرف میشود؟ کاش میشد...
چند روزیاست با تو سخن نگفتهام هر چند در صحبتهای درونی همواره یادت هست و مدد خواستن از تو. دلگیرم از خودم. نگاهی به نوشتههایم میکنم. در چند ماه اخیر چه فرق مثبتی کرده ام؟ تقریباً هیچ!
ون لنتش صدا میدهد. نوسان صدا دادنش با نوسان سوزش زخم لثه یکی شده. خم میشوم، دست میگذارم روی صورتم چشمانم را میبندم. چشمانم بسته است ولی میدانم خانمی که بقل من نشسته دارد مرا نگاه میکند. از آن نگاه هایی عاقل اندر سفیه.
تبلت را میگذارم سرجایش. نور غروب خورشید در آسمان پخش شده و ترافیک همّت را زیبا میکند. سوار تاکسی رفت به سیدخندان که بودم با خودم فکر میکردم مرا چه شده؟ نمیدانم لابد اثر همان حرف نزدنها با تو است. تو اینها که من مینویسم را میخوانی دیگر؟ از رگ گردن نزدیک تر نیستی مگر؟ اینقدر در باتلاق فکرهای درونی گرفتار شدهام که قبل از ویزیت دکتر زبانم بند میآید. میخواستم بپرسم که هزینه عملش چقدر میشود. اما نپرسیدم. خودم را میسپارم به دستش. چراغ های سفید بالای سر. او دارد با ابزارهایش عمل زیبایی دندان میکند. کاش میتوانست ذهنم را کمی عمل زیبایی کند. میشود؟ میشود ذهن زیبا داشت مثل مریم میرزاخانی و دیگران؟
به دیوید باید ایمیل بزنم، امّا باز حوصلهام نمیکشد. احمقانه منتظر ایمیل نیکو هستم. کاش ایمیل بزند. کاش خبر خوش بدهد. این کاش گفتن ها مرا یاد روزهای فروردین میاندازد. روزهای ریجکت شدن پی در پی. آن شبی که روانداز را به خود پیچیدم و نا امید بودم. میبینی چطور همهچیز را عوض میکنی؟ « عرفت الله سبحانه بفسخ العزائم و حل العقود و نقض الهتم...» من اینها را میدانم ولی باز انگار فعل عرف را صرف نکردهام. کاش یک سفر بتوانم مشهد برم....
آقای بهبودی مستخدم شرکت است. جای پدرمان را دارد. یک ماه اول که اینجا بودم از اینکه برایم چای می آورد خجالت میکشیدم. شرمنده بودم ازین سیستم اداری. چندباری خودم رفتم که زحمت به او ندهم. ناراحت شد و گفت برایت میآورم. کارش را دوست دارد. با عشق و علاقه ما را فرزندانش می بیند. امروز غمگین بود. خودش سر صحبت را باز کرد. گفت یکی از بچه های اداره (*) که مال بخش راننده ها بوده درین تعطیلات شمال رفته و در دریا غرق شده. گفت از صبح حوصله کار کردن ندارم و نای راه رفتن هم همین طور.
من نمیشناسمش. ولی توصیف که کرد تصویر یک جوان رعنایی در ذهنم آمد. خدا بیامرزتش. دلم سوخت وقتی که بهبودی گفت تازه وام گرفته بود، اوایل زندگی اش است. بشر الصابرون، اذا اصابتهم المصیبه...
رفتن حق است، همه میرویم. چه آنکه یک کارمند باشی در طبقه دوم تجارت صنعت باشی، چه استاد دانشگاه باشی در شریف و چه هر کسی دیگر. میرعمادی که رفتم خیلی ناراحت شدم. با اینکه با سیستم مدیریتی اش کاملاً مخالف بودم. دلم برای ایمان سوخت که پدری را از دست داد. وقتی کسی میرود آدم برای آنان که با جای خالی سفرکرده شان غصه دار میشوند دلش میگیرد . «تماشای رفتن دیگران به مراتب سخت تر است از خود فعل رفتن» . رفتن به آنجا سخت نیست. کاش فقط توشهای باشد برای ارائه. کاش حرفی برای گفتن داشته باشیم. چیزی برای حتی توجیه این عمر به تباهی گذشته....
جمعه عصر دلگیر بودم از خودم، یاد خودم افتادم در کودکی و تصویری که از آینده ام داشتم. نگاهی به آینه میکنم، این منم؟ من قرار بود این باشم؟ حالا باز دلگیرم با شنیدن حرفهای بهبودی...
هر بار که این به ذهنم آید با خودم زمزمه میکنم که ای بار بکش دستم، آنجا که تو آنجایی، برکش برکش تو ازین پَستم....
* : آقای بهبودی عادت دارد که به جای شرکت بگوید اداره. راست هم میگوید اینجا بیشتر از آنکه شرکت باشد یک اداره است. از بس که ساختار دولتی را هنوز حفظ کرده است.
بدترین چیز زندگی در تهران، بی نظمی است. هیچ چیز در زمان خودش نمیشود که انجام شود. از بعد ارشد و آشنایی با سبوحی همیشه سعی کردم به زمان حساس باشم. بی انصاف نباشم همهاش فقط سبوحی نبود. محیط کار هم بی اثر بود. یاد گرفتم که همه جا دانشگاه نیست که زمان قابل تغییر باشد یا اینکه زمان مصادف پول نباشد. محیط کار خشن است گاهاً، خاصه در مهندسی بنابر این دیگر دیر رسیدن و بی نظم بودن توجیهی ندارد.
دوستی را امروز بیش از یکساعت منتظر نگه داشتم. تجربه ای شد که هیچگاه با کسی برای بعد از جلسه دندان پزشکی وقت دیدار مقرر نکنم. پزشک ها اصولاً اعتقادی به زمان ندارند. این دکتر نیز امروز از چشمم افتاد. آشنایی آمده و در رودربایستی کارش را انجام داده. و یکساعت تمام سایر وقت ها را به تاخیر انداخته. انصاف است؟ وقت سایرین مهم نیست؟ این سایرین به کسانی دیگر قول و قرار نداده اند برای وقتشان؟ خوشحال شدم که منشی عذرخواهی کرد. بعدتر اما این خوشحالی دیری نپایید. گفتم که برای بیمه تکمیلی گواهی میخواهم. گفت «به روی چشم حتی اگر خواستید بیشتر هم برایتان میزنیم» من چشمانم گرد شد! اینقدر واضح و مبرهن خلاف اخلاق و قانون؟
سبوحی حرف درستی میگفت.آدم ها از یک جایی به بعد «عادت» میکنند به رفتار غیرحرفه ای. کنار می آیند. برای همین است که جوانترها که تجربه تاریخی ندارند کمتر تن به این رفتارها میدهند. بعد که بحث منافع پیش بیایند آنها نیز اولین خبط را میکنند و همینطور دنباله دار. دیوار توجیه هم در سر جایش موجود است.
با پدر صحبت میکنم درحالی که روی صندلی مترو منتظر ام. در دغدغه هایش میگوید. از اینکه فکر میکند من عقلم را کمتر این روزها به کار میبندم. راست میگوید. پدرها و مادرها همیشه راست میگویند. حداقل من را خوب میشناسند. دغدغه هایش را در عین احترام به اینکه آیندهام برایش مهم است نمیپذیرم. میخواستم بگویم پدر تو هم شدی مثل یکی از همین آدمهای روزمرّهای که من میشناسم. چرا؟
با خودم فکر میکنم من هم شاید همینم. شاید کمی شوآفام بیشتر است؟ شاید من هم منفعت طلبم. مگر نمیگویند هرکسی زیاد که شعار میدهد خودش عکس آن انجام میدهد؟ من 6 ماه است ایثار و از خودگذشتگی تک تک فکر و حرفهایم را طعم جدید بخشیده. شاید اینها شعار است و حقیقت چیز دیگریست!
کار ما این است که پی آواز حقیقت بدویم؟
نمیدانم، دلگیرم باز بی جهت. شاید از خودم. میشود که توجهای بنمایی؟ میشود که به خیرالامور بکشانی مرا؟